سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ سیاسی فرهنگی پاتک

نویسنده ای که وداعش همچون آثارش با بی مهری همراه شد

    نظر

سیدمحمود قادری گلابدره‌ای، نویسنده ی "لحظه های انقلاب" پس از 73 سال سرانجام بار سنگین یک عمر نوشتن برای دغدغه‌های اجتماعی و مفاهیم متعالی و انقلابی را بر زمین نهاد و به آسمان پیوست.

؛ نویسنده متعهد به آرمان های انقلاب و شاگرد جلال یک شنبه شب گذشته با سینه ای گله مند از وضعیت نشر و ناشران پس از طی یک دوره بیماری در بیمارستان دار فانی را بدرود گفت.

 
«روزنامه‌نگار جماعت وقتی یقه‌شان گیر یک مناسبت (اعم ازسالگرد انقلاب و سالمرگ جلال و...) می‌شود تازه یادشان می‌افته یک نفری هست که اسمش محموده! محمود گلابدره‌ای. اونوقت هی گیر می‌دن بهم تا مصاحبه کنن! یارو اصلا نمی‌دونه من چه کارهایی کردم. حتی اسم یه کتاب منم نمی‌دونه و اونوقت سلام جناب استاد! استاد کیلو چند؟» دغدغه های نویسنده ای متعهد به آرمان های انقلاب و مردم است که ساده و بی آلایش زیست و دلبستگی به تعهدات نویسندگی خویش را هرگز از یاد مبرد.
 
شاگرد جلال آل احمد که میراث دار تعهد و مسولیتی بود که در آثار جلال بارز بود، نویسنده توانمند ایرانی است که از زمان پهلوی تاکنون در عرصه قلم فعال است و پس از پنجاه سال رمان نویسی ده ها جلد داستان از خود منتشر نموده است.
 
 متولد 1318 شمیرانات تهران، از شبانی در کوه‌های شمیران، گردو و بلال فروشی در سر پل تجریش، تا مترجمی زبان سوئدی، مسؤلیت انتخاب کتاب‌های ایرانی برای مهاجران ایرانی در سوئد، کارشناس ارشد مرکز پژوهش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، اپراتوری و فوتره گرامتری سازمان نقشه‌برداری و... را آزموده و 10 سال هم در هیئت خانه‌به‌دوش‌ها در آمریکا زندگی کرده است.
 
سگ کوره پز(1349) مجموعه داستان اباذر نجار(1353) پرکاه (1353) بادیه (1357) درلحظه های انقلاب (1358) اسماعیل ، اسماعیل (1360) پرستو (1363) ، صحرای سرد (1364)، آهوی کوهی (1365) دال (1365) داستان دو جلدی و زندگی نامه ای «ده سال هوم لسی در امریکا» (1380) رمان های چلچله ها (1380) یاد هایی از جلال آل احمد (1380) ، مادر (1381)، منیر (1383) و مجموعه داستان حکومت نظامی(1383) از جمله مهمترین آثار اوست. در این میان داستان دال او توسط داریوش مهرجویی به فیلم نامه تبدیل شد و نام صحرای سرد را به خود گرفت.
 
تهران، باغ فردوس تجریش، حدود سال های 1335 تا 1337 سی چهل پسر بچه دبیرستانی با کله های تیغ خورده و کت های توسی با یقه های سفید پشت سر هم در کلاس در حال بالا رفتن از میزها و سر و کله همدیگر بودند. روی تخته سیاه جملات و کلمات بی ربط نوشته بودند. درکلاس باز شد و مردی بلند قامت لاغر وارد کلاس شد. زیر بغلش یک کیف چرمی مندرس و تعدادی کاغذ و کتاب بود. ناظم در کنارش با ترکه ای در دست به در کلاس زد و کسی از میان کلاس فریاد زد:« برپا.» همه ایستادند ناظم به همراه معلم وارد کلاس شدند و ناظم گفت:« آقای آل احمد از امروز معلم ادبیات و انشا شما هستند. » همهمه ای میان کلاس پیچید:« آل احمد همان آل احمد نویسنده» ناظم گفت:« آرام باشید. آقای آل احمد این کلاس را به شما می سپرم» و از کلاس خارج شد. با خروج ناظم از کلاس باز هیاهو کلاس را فرا گرفت. آقا معلم جدید وسایلش را روی صندلی گذاشت و قدمی در کلاس زد و گفت: «من جلالم جلال آل احمد. ما رو معلم کردن بیاییم اینجا یه چیزی تو مخ شما فرو کنیم. شما 60 – 70 نفری، 60 - 70 تا سئوال و جواب داشته باشید که دارید، اما تا جایی که جا داشته باشد و جواب داشته باشیم، جواب می دیم. نداشته باشیم هم تو کتاب پیدا می کنیم می آریم...» گوشه ای از خاطرات وی در مورد جلال آل احمد است که وی شاگرد برجسته این نویسنده ارزشمند می باشد.
 
مهربان، سرافتاده پایین، سر سه راه سنگ سه مثقال، از سیروس خداحافظی کرد و سرازیر شد.
همکلاسی هایش می گفتند و می خندیدند و می رفتند.
مهربان تا سر گلابدره سرش را بلند هم نکرد.
سر پیچ کوچه گل لجن، اسفندیاری، هم کوچه ای اش را دید و به او گفت، شب میای؟
چه خبره؟
هیئت حلوا میده، بعد از حلوا هم هیئت میخواد بره حصار فرج.
باید برم در دکون.
خب برو بعد بیا.
یه عالمه مشق دارم، رونویسی، پاکنویس حساب و هندسه، نقاشی، تازه کاردستیمم مونده.
اگه حاج کل حسین پرسید بگو مشق داشت، بگو کار داشت، بگو باید می رفت نون می گرفت و آب از قنات می آورد.
بگو، یه چیزی بگو دیگه مهربان...

 
نوشته بالا بخشی از «سرنوشت بچه‌ی شمرون»،داستانی است که نویسنده در آن، ماجرای زندگی یک پسربچه را از زمان قبل از انقلاب اسلامی تا اوایل آن روایت می‌کند که شغل پدرش را ادامه می‌دهد.
این رمان به زندگی پسر بچه‌ای می‌پردازد که پدرش یک سلمانی دوره گرد است. پس از مرگ زودهنگام پدر، پسر تصمیم می‌گیرد کار او را ادامه دهد. ماجراهای زندگی این پسربچه و فراز و نشیب‌هایی که بر سر راه زندگی او قرار می‌گیرد داستانی است که گلابدره ای در این کتاب به روایت آن پرداخته است.
 
شب های ماه مبارک رمضان حرف ها داشت. حرف می شد ولی هنوز آنچنان برنده و کوبنده نشده بود. اما شبی که "آقا" میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند دیدم که نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردن ها و چرت زدن ها و بعد گریستن و دعا کردن ها و گریه و زاری کردن ها و ندبه و استغاثه کردن ها و ذلیل و خوار و زبون تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر تن به تسلیم و رضا دادن و راضی بودن های سابق فرق دارد. زدم به آب. این سیل خروشان همان حرکت خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمی کردم. این جا و آن جا هر جا که وعظ و اعظی بود می رفتم. تا آن شبی که آقای نوری سر "آب سردار" وعظ کرد و بعد قرار نماز عید فطر را گذاشت و مجلس را ختم کرد و گفت بی سر و صدا به خانه هایتان بروید. اما ناگهان خروشی افتاد، توی موج خلق نشسته توی خیابان، و خلق خدا که تا آن لحظه آرام و بی صدا چهار زانو روی آسفالت نشسته بودند از جا کنده شدند و در یک آن صدا پیچید و نعره شد و صداها یکصدا شد و غرید" تنها ره سعادت ایمان- جهاد- شهادت" و موج به طرف میدان ژاله به حرکت در آمد و سد رگبار گلوله از روبرو و آتش گر گرفته ی بنزین و نفت که قبلا ریخته بودند کف خیابان و میدان سیل جمعیت را پس زد.
همان شب شهیدان متلاشی شده و تیر خورده های از حال رفته دست به دست با احترام چون لاله های سرخ، نشسته رو یدست و سر و کول، به خانه ها برده شدند. بعد از شهدای چند شب پیش میدان فوزیه، این دومین باری بود که خلق خاموش، می دیدند که چه عزت و احترامی دارد شهید؟ چه ارج و منزلتی دارد شهید و نطفه شهید شدن و در دل خلق جا گرفتن د ردل تک تک آنهایی که توی تاریکی توی کوچه پس کوچه ها به طرف خانه هایشان می رفتند بسته شد.
اغلب مساجد بسته شده بود. دم در حسینیه ارشاد و تا توی کوچه و تا دم در مسجد قبا تانک ایستاده بود. هر شب همان یک گله جا ده ها سرباز و افسر ولو بودند و کامیون های پر از سرباز آماده کنار خیابان پارک کرده بودند. خیلی جا های دیگر را تک تک بسته بودند. و حالا تنها جایی که مانده بود همین جا بود. شب ها از پایین تا بالا، سرتاسر خیابان ایران و تا بهارستان و از این ور تا میدان ژاله و بیا تا فخر آباد و تا خورشید، تمام خیابان از آدم پر می شد. جایی نبود. این جا هم همین یکی دو شب بود که از دل خاک خفته سر زده بود."آقا" قرار نماز عید فطر را گذاشت که همگی به بیابان های فرح آباد ژاله بیایند. ولی نمی دانم چه شد که چو افتاد بروند تپه قیطریه./ عدالتخانه*
 
روایت بالا ورق زدن صفحاتی از تاریخ عزت یک کشور است که گلابدره ای آن را با نثری روان و شیوا در "لحظه های" انقلاب به تصویر کشید است و به اعتقاد صاحب نظران از نمونه های کم نظیر رمان خاطره در ایران و در تاریخ نگاری روزهای انقلاب تقریبا بی نظیر است. چشمی بینا در میان مردم کوچه خیابان پایتخت، که تمام افت و خیزهایی را که دیده است کوشیده تا به ثبت برساند. اثر گلاب دره ای برشی است از یک فرهنگ با همه مختصات لازم برای آن. مستندی است مکتوب با منابع گرانبهای مردم شناسی. اما افسوس که که این اثر نیز چون بسیاری از آثار گرانبهای مربوط به انقلاب اسلامی گرد غربت بر چهره دارد. آخرین چاپ موجود از کتاب " لحظه های انقلاب" مربوط به سال 1379 است.
 
گلابدره در مصاحبه با روزنامه ایران در سال 87 در مورد کتاب «لحظه های انقلاب» می گوید:
 
 تا روز 22 بهمن سال 57 دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب به رهبری امام (ره) می دویدم. من در همان ایام نشستم رمان «لحظه های انقلاب» را نوشتم که حاصل تب و تاب همان روزها بود و در سال 58 منتشر شد. بسیاری از نویسندگان و منتقدان آن روز درباره این رمان نقد و تحلیل نوشتند.
 
الآن هم چاپ نهم آن توسط انتشارات سروش منتشر شده است. من روایت 15 خرداد 42 را هم در کتابچه ای که ضمیمه روزنامه همشهری بود و روزهای پنجشنبه منتشر می شود، چاپ کردم. این ضمیمه در ایام دهه فجر امسال تحت عنوان «لحظه هایی از انقلاب» چاپ شد که انصافاً کار قشنگی بود.
 
اما در "دال" رمانی که داریوش مهرجویی فیلمنامه صحرای سرد را از ان اقتباس می کند، شرح واقعی زندگی او در سوئد است که در قالب آدمی فرضی به نگارش در آورده است:
«کُبی، صاحب چلوکبابی، زن زیبای سروزبان‌داری بود که تا تقّی به توقی خورده بود، همان توی انقلاب، نرسیده به دوره‌ی دربه‌دری، دست از ریاست افتخاری سازمان دوشیز‌گان و بانوان و استادی افتخاری دانشگاه آزاد و مدیرعامل موسسه‌ی باستان‌شناسی و سرپرستی افتخاری موزه‌های هنرهای باستانی کشیده بود و دست شوهرش دکتر کریم را، که در نیمی از پُست‌ها در کنارش و کمکش بود، گرفته بود و بیخ گوشش خوانده بود و با این‌که مطمئن بود شوهرش در دوران تحصیل با زن سوئدی، در همین سوئد مدتی زنگی کرده و یک بچه هم از او همین‌جا دارد، راهی سوئدش کرده بود و بعد از یکی دو سال این‌در و آن‌در زدن، درِ این چلوکبابی را باز کرده بود، تا هم پاتوق ایرانی‌ها باشد و هم سرِ خودش گرم باشد و هم فرهنگ ایران را از نظر غذایی که معتقد بود سوئدی‌ها فرهنگ غذایی ندارند، گسترش بدهد. عده‌یی را در ایران استخدام کرده بود و سبزی پاک می‌کردند و خشک می‌کردند و می‌فرستادند و تعدادی از زن‌های ایرانی مقیم سوئد را هم این‌جا به‌کار گمارده بود و آن‌ها شب‌ها غذاهای ایرانی در خانه‌های‌شان درست می‌کردند و همان شبانه به رستوران می‌آوردند و در دیگ و قابلمه‌ها می‌ریختند. چند نفر دختر و پسر سوئدی و فنلاندی و اسپانیایی و فیلیپینی هم استخدام کرده بود و پولی اضافه بر حقوق‌شان به‌اشان می‌داد که دَم برنیاورند. خودش مثل همان روزهایی که در ایران یک پایش در خانه بود و یک پایش در بانک و یک پایش در این‌جا و آن‌جا در همه جا همیشه بود و همیشه حضور داشت، حالا هم شب و روز توی خانه و توی پست‌خانه و توی این اداره و توی آن اداره و توی چلوکبابی و توی آش‌پزخانه و توی سالن بود. همه‌جا بود هیچ‌جا نبود. هم در استکهلم بود و هم در اوپسلا و هم در اُمئو. هم سوئدی می‌خواند و هم دانشجو بود و هم در دانشگاه اوپسلا رفت و آمد داشت. با این‌که همه خیال می‌کردند، یا خودش چو انداخته بود که در ایران محکوم شده و دست جمهوری اسلامی به دستش برسد، سرضرب تیربارانش می‌کند، سالی یکی دوبار به ایران می‌رفت و می‌آمد. همین چلوکبابی را هم بیش‌تر برای این راه انداخته بود پاتوقی باشد و محل رتق و فتق امور مالی ایرانی‌هایی که گرفتار بودند. همه‌ی کارها را هم خودش می‌کرد. دکتر کریم، شوهرش با این‌که در ایران استاد دانشگاه بود و مدیرعامل بانک و صبح تا غروب کار هزاران نفر را راه می‌انداخت، این‌جا اما همیشه پشت دخل نشسته بود و گاهی در تمام روز یک کلام هم حتا حرف نمی‌زد. امروز هم مثل هر روز، پشت دخل نشسته بود و زنش را می‌دید که داشت با مشتری‌ها بگوبخند می‌کرد.»
پیکر این نویسنده ارزشمند و متعهد که آثار وی در زمان حیاتش در میان غباری از بی مهری و بی اعتنایی ناشران قرار گرفته بود امروز از مقابل خانه هنرمندان تشیع شد.