سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ سیاسی فرهنگی پاتک

پس گردنی !

    نظر

هنوز انقلاب اوج نگرفته بود . مردم و دانشجوها شعار می دادن : " قانون اساسی ، اجرا باید گردد ". من و رحمت الله هم بعدش داد می زدیم : " این شاه آمریکایی اخراج باید گردد " .

همین طور که داشتیم می رفتیم ، یه نفر محکم زد پس کله مون ! اول فکر کردیم مامور ها هستن ، ولی وقتی برگشتیم دیدیم ابراهیم همته ! آخه تنظیم شعارها با اون بود . گفتیم : برا چی می زنی ؟! گفت : برا این که اخلال می کنید ، با این شعارها ممکنه مردم بترسن و دیگه جمع نشن . اینا مال مراحل بعدیه ! روزای دانشگاه و مبارزه گذشت و انقلاب پیروز شد و بعد جنگ و ...

حاج همت شد فرمانده لشکر . یه روز بهم گفت : یادته یه پس گردنی بهت زدم ؟ یا حلالم کن یا قصاص !

باورم نمی شد هنوز یادش باشه . دلم نمی خواست ناراحت بشه . بهش گفتم قصاص می کنم . بعد رفتم طرفش و بغلش کردم ؛ بوسیدمش و گفتم : قصاص شدی ! بعد طرف دیگه صورتش رو بوسیدم و گفتم : اینم از طرف رحمت الله که الان مفقوده ، مطمئن باش که قصاص شدی . چیزی نگفت ، ولی لبخند رضایتی رو صورتش بود .